Thursday 20 May 2010

علی ضرّابی
یعقوب لیث صفاری

همانطور که نوشته اند یعقوب فرزند شخصی بود به نام لیث که پیشه رویگری ویا مسگری داشت (رویگران کسانی هستند که ظروف مسی کهنه را تعمیر وبا قلع پوششی برآن میدادند که حالت نوی میگرفت وآن ظرف مجدد قابل استفاده بود. این شغل هنوز در دهات وبخصوص درسیستان و بلوچستان رایج است) بود. یعقوب دو برادردیگر هم داشت به نام عمر وعلی. آن هرسه در دکه پدر مشغول کار بودند ودرآمد آنها بخوبی کفاف اداره زندگی آنها را می نمود ویعقوب که برادر بزرگتر بود مازاد درآمد خود را همراه برادرانش بی دریغ دراختیار دوستان جوانش که اغلب پس از پایان کاربا آنها می گذراند می گذاشت وبدین ترتیب او عده ای جوان همدل وهمفکر را دور خود جمع کرده بود وخودبخود او دررأس آنها قرار داشت. زمانیکه طاهرعبدالله حاکم خراسان صالح نصر را به فرمانداری سیستان مأمورکرد یعقوب وهمراهانش به ارتش دولت پیوستند ویعقوب تقریباً امور نظام سیستان وبلوچستان را دردست گرفت، وطاهرصالح را معزول ودیگری را به جای او منصوب کرد.
این فعل وانفعالات حکومتی یعقوب را قدرتمندتر کرد تا آنجا که اوخیلی زود توانست بیشتر حکمرانان خلیفه را ازخدمت معزول واعوان و انصار مورد اعتماد خود را به فرمانداری بلاد ایران گمارد وبه یکباره او تصمیم برانداختن حکومت اسلامی خلیفه مسلمین در بغداد گرفت.
شبی تصمیم خود را به سرکودکان نیروی خود درمیان گذاشت آنها که یعقوب را ازکودکی میشناختند و می دانستند او حرفی نسنجیده نمیزند. همه یک دل گفتند ما از کودکی با توبوده ایم واز همان ایام ترا سردارو سرور خود می دانستیم بدیهی است با قیام تو علیه ظلم وستم همراه خواهیم بود وبزودی او عزم بغداد کرد ونیروی عظیم وآراسته ای را فراهم واز نزدیکی های شیراز ، سفر تسخیربغداد را شروع کرد. خلیفه که از تصمیم یعقوب اطلاع حاصل کرده بود، برادرش را با حکم حکومت خراسان تا شیراز به انضمام هدایایی نزد یعقوب فرستاد ومتأسفانه یعقوب در جریان سفر مریض شده بود ودربستر بیماری برادر خلیفه و فرستادگان او را پذیرفت وتقاضای خلیفه در بستر بیماری به یعقوب ارائه شد . او همه سرکردگان نیروی خود را خواست وپس از خواندن نامه خلیفه برای سران نظامی، این نامه تاریخی را که هنوز در موزه بغداد بجاست به خلیفه نوشت.
ازیعقوب پسرلیث صفار به کسی که در بغداد مدعی خلافت مسلمین است. او بداند که حکومت بر استانهایی از کشور ما که سالهاست زیراستعمارشما درآمده خودبخود دراختیار ما است وشما نابجا خود را فرمانروای این بلاد می دانید. اینجا کشورمردان صالح وانسان دوست است اگرچند زمانی زیرستم شما ظالمان عرب درآمده. آن ایام هم سرآمده من هم اکنون مریض هستم اگر حالم خوب شد وسلامت خود را یافتم بین من وتو شمشیرقضاوت خواهد کرد وچنانچه پیروزشدم که مردم ایران زنجیری را که تو و گذشتگان تو بر گردن آنها بسته است باز نموده وبر گردن تو خواهند بست و اگر من پیروز نشوم به نان و پیازی که غذای همیشگی من بود قناعت خواهم کرد وانتظار پیروزی بر تو را خواهم داشت واگر شانس با تو بود و مرگ راه مرا سد کرد آنوقت ایرانیان دیگر این مهم را انجام خواهند داد تا آن زمان شانس با تو خواهد بود. این پاسخ را به وسیله فرستادگان خلیفه به همراه هدایایی ارسالی او پس فرستاد ولی یعقوب از این بیماری نجات پیدا نکرد وجهان را وداع گفت ولی پایه سوسیالیسم را که گرچه ایرانیان پاک نهاد همیشه پیرو آن بودند در ایران آبیاری کرد وپس ازاو هر دو برادران وی مدتی برایران حکومت کردند ولی تا زمان سامانیان که نمایندگان خلیفه بغداد را از کشور بیرون راندند وپس ازآنها که با تدبیر دانشمند بزرگ ایران، خواجه نصرالدین طوسی خلافت را از بن برچیدند. هنوز نمایندگان خلیفه مسلمین برایران حرکت هایی داشتند. یعقوب جوانی میهن دوست وخوش فکر و مردم پرست بود او زندگی خود را از زندگی دیگران بیشتردوست نداشت. می گویند زمانیکه او نوجوان و در کارگاه پدر مشغول خدمت بود، زنی ژنده پوش با کاسه مسی فرسوده به کارگاه لیث آمد ویعقوب نزد او رفت واز او پرسید چه می خواهی زن فقیرگفت این کاسه باید رویگری شود وبا این وضع، من نباید غذا داخل آن بریزم زیرا ممکن است فرزندانم مریض شوند ولی پولی ندارم که برای تعمیر آن بپردازم شاید هفته دیگربتوانم اجرت آنرا به تو بپردازم یعقوب از او پرسید شغل تو چیست؟ زن با خجالت گفت من کنار کوچه زندگی می کنم و مردم غذای اضافه خودشان را به من و فرزندانم می دهند. یعقوب کاسه مس را از او گرفت وبه برادرش داد و گفت آنرا تعمیرکن و خود بدون اجازه پدرسر صندوق درآمد روزانه کارگاه رفت و موجودی صندوق را برداشت وبه زن داد وبه او گفت مرا نزد فرزندانت ببر و زن وی را سر کوچه نزد بچه های خردسالش برد. یعقوب گفت خواهرتا فردا من برای تو خانه ای خواهم ساخت وتو ناراحت نباش و از او جدا شد ونزد دوستانش رفت وبه آنها گفت برخیزید وکاری در پیش داریم وآن اینکه برای زن فقیری خانه ای بسازیم و جوانان نزدیک همانجا که زن کنارکوچه نشسته بود ظرف دو روز با سنگ وگل وچوب برای او سرپناهی ساختند و یعقوب مبلقی مقرری برای او نیز ترتیب داد. می گویند قبر یعقوب در نزدیکی سرپناه همان زن فقیر ساخته شده است.

No comments: