Monday 30 May 2011

برای گل در قفس - نسرین ستوده - از حمید حمیدی

دو شنبه9 خرداد 1390

تغییر برای برابری - سلام اي گل در قفس، سلام ستاره پر نور در ظلمت شب،سلام مفهوم عدالت،سلام مظهر انسانیت و عشق ،سلامی از ميان فاصله من با تو.سلام من به تمامی فاصله‌هاست. تو خورشيدي و اين فاصله ها ابر؟ نه، باران است، فاصلۀ ميان ما، باران است. باراني كه گرچه نمناكي‌اش را حس نمي‌كنم، اما طراوتش با من است. گويي كه تو خود باراني و اين باران اگر نبارد ... كوير مي‌شويم، كويري خشك، بي آسمان، بي نور، بي ستاره، و كوير بي ستاره به چه كار آيد، بي باراني كه ببارد؟ ای باران عشق و امید،سالروز بارش و ورودت به هستی مبارک باد.
سلام نسرین عزیز و دوست داشتنی. وقتي تصویرت را دیدم که چه عاشقانه آغوش قفل شده ات را بر گردن شریک زندگیت انداخته ای ، به وجد آمدم و با خود گفتم،دلش عاشق است و حضورشریک در آغوشش، کاری به دستان قفل زده ندارد.در آن لحظه دوست داشتم که تو و رضای عزیزم را در آغوش بگیرم و تمام وجودم را نثارتان کنم. مادر بزرگم می گفت :براي درمان بيقراري،باید چله نشین نگاه یار شد،و امروز رضا و دوستانت پس از چله نشينی نگاه معصوم تو،تو را از نزدیک دیدند و عکسهایتان به اینسوی دنیا ارسال شد.با خود فکر میکردم که چه خوب می شد که تو و رضای عزیز را از نزدیک میدیدم. چشمهایم را بستم و در خیال، پرده ها را کنار زدم و به دور دست خيره شدم. شب چتر خود را بر سر شهر باز کرده است، انگار خواب همه ي مردم را بلعيده است. تنها ماه، اين عابر گم شده در راه، بيدار بود. ببين امشب از روحیه و عشق انسانی تو، شيدايي شور شبانگاهي، در جان واژه هايم نيز ريشه داونده است. خورشيد مهربان عدالت!
در مسيرآمدنت چشمها گمشده بودند وتو در قلب مشتاق و پر تپش یارانت فرود آمدی و در جانشان طلوع کردی.از همه پنجره­ها عبور کردی و دلتنگی ها را خط زدی.به شوق ديدن تو، کبوتري از گريبانشان به سمت تو بال گرفت. تو یارانت را از پنجره تاريک و جاده بي انتها، انتظار می کشیدی و یارانت آمدنت را نفس مي کشیدند. ... گوئی برخی نمیدانند که ما جز قلبی سرشار، هیچ چیز نداریم که به یکدیگر هدیه کنیم.
میدانم که نیمای کوچک و مهرآوای دلبندت هر روز صبح با یاد تو،چشمهایشان را در چشمه ياد تو شستشو ميدهند و با طنین صدای تو که در خانه پیچیده است ،زندگی را آغاز می نمایند. پلکهايشان به دنبال توست و براي ديدن تو پاهايشان درکوچه ها و خیابانها راه میرود.حتما شبها خواب تو را می بینند.
نسرین عزیز!هرگاه اين نامه به دستت رسید بر واژه هاي بي تکلف آن ازمهربانيت ببار تا فرزندان و تمامی عزیزانت، چونان پرنده گان تشنه به سمت آغوشت به پرواز درآيند.
هرروز در انتظارم تا قاصدک خبري از توو دیگر عزیزان در بندمان برايم بياورد. مي دانم که تو مي آيي و در هر قدمت، شاخه ای از عاطفه خواهي کاشت و قاصدکي را آزاد خواهي ساخت. با آمدنت طراوت و زندگي در رگهاي صبح جريان پيدا خواهد کرد. به انتظارت مي مانیم تا تو بیایی،چون، روز،سرانجام باز آمدنی است.

نه، نه، این وهم نیست
باوری است مرا
که روز باز آمدنی است.
اگر که روز را ندیده ایم
ولی روزگاران را زیسته ایم.
یادت می آید؟
مثل شب نیست،سپید است
ماه را نوکر نیست
جامه اش خورشید است.

No comments: